بعد از غیبتی طولانی ما برگشتیم...


پست قبلی رو که مینوشتم بارون تندی شروع شده بود ،  داشتم دعا میکردم ( تو پی نوشت ها) ، اما بارون بود هاااااااا ، اساسی .... تاصبح بارید و یک دم بند نیومد ... از نیمه های شب شدیدتر شده بود ...
و اما فردا صبح اش .... وای وقتی یادم می افته اعصابم بهم میریزه ، سیل اومده بود و کلی از قسمت های شهر رو آب و گِل و لجن گرفته بود .. خونه زندگی مردم خیلی خسارت دید ، تو چند تا از شهرهای اطراف ما هم این اتفاق متاسفانه افتاد ، من موندم که ماشاء الله این رسانه های مثلا مردمی یه کلمه حرفی نزدن و چیزی نشون ندادن !!!! عصبانیفردای روزی که سیل اومده بود با محمد رفتیم سراغ آشناها و فامیلی که شنیده بودیم خسارت بیشتری دیدن ، خدا شاهده بعضی جاها من نمی تونستم خودمو کنترل کنم و اشکهام بی اختیار می اومد ... خونه دو طبقه از کمر شکسته بود و اون بدبختها ساعت 3 نصفه شب با چه مکافاتی اومده بودن از خونه بیرون ، دروازه ی ورودی خونه ی ها رو آب درسته در آورده بود ، ماشین ها که عین اسباب بازی تو رودخونه ی وسط شهر معلق بودم ... یه آشنایی بود می گفت : تازه خوابیده بودیم دیدیم از اتاق کناری مون یه صدایی می یاد ، تو یه چشم بهم زدن آب از در اومد تو و می گفت : خودم و خانومم و اسباب خونه باهم تو آب عین یه گرداب می چرخیدیم .... بگذریم ، خیلی چیزها دیدیم که .... چیزی نگم دیگه بهتره ...  اون شب من و کیان خونه پدرم بودیم و محمد شیفت بود ، اسباب خونه مون رو هم  گذاشته بودیم خونه ی یکی از اقوام که از شانس ما تو اون شب از سقف خونه ی اونها هم آب اومده و و ریخته بود تو اسباب و کارتن هایی که توش وسیله هامو گذاشته بودم ...زندگی منه بیچاره .... وااااااااای چقدر گریه کردم وقتی رفتم دیدم .... ناراحت
چند روز بعدش ، مراسم شیرخوارگان حسینی بود ، هوای خیلی سرد بود و بارندگی ادامه داشت ، محمد شیفت بود گفت هوا سرده حالا بیای و بچه رو ببری بیرون و اگه سرما بخوره چی ؟؟؟ با خودم گفتم خوب راست میگی سلامتی بچه واجب تره اگه بارون بند نیومد نمی برمش، فردا صبح زود دوستم الهام زنگ زد (دوستانی که وب مارو دنبال میکنند ، یادشونه که پارسال لباس علی اصغری رو که کیان محرم پوشیده بود نذر کردم که بدم به این الهام خانم که 11 سال بچه نداشتن ،  خدارو شکر معجزه براشون اتفاق افتاد و .... ) زنگ زد گفت : یادت نرفته که امسال باید باهم بریم مراسم شیرخوارگان ، پسر من امسال لباس پارسال پسر تورو داره میپوشه پس هردوتاشون باید باشن ، خودم که دلم میخواست برم  دیگه بی طاقت شدم ، کلی لباس گرم تن کیان کردم و  با یه آژانس رفتم ... خدایا شکرت ....لبخند


اینم ابوالفضل کوچولو پسر الهام قلب( البته یه کم لباس براش بزرگ بود، خاله هستی فداش بشه ماچ)


این چند وقت هم همش درگیر بودیم واسه کارگر و بنا و نقاش و کنتور گاز و .... وای اینقدر حرص خوردم که ... مدتیه اصلا درست نخوابیدم و خوابم نمیبره ،از بس فکرم  مشغول و درگیره ... خونه که آماده شد افتادیم به تمیز کردن ، ماشاء الله هرکی هم که اومد واسه ما کار کرد کثیف کار و شلخته بود ... وقتی گچ کار ها رفتن اندازه نصف قد یه آدم تو خونه گچ ریخته بود ، تیکه تیکه به کاشی ها و سرامیک هایی که چند لایه پلاستیک و کارتن هم روشون پهن کرده بودیم ، هرچی کیسه کیسه تمیز میکردیم و میبردیم بیرون ساختمون ،باز هم تمومی نداشت ، بعدش چشم تون روز بد نبینه که این سرامیک ها رو هزار بار من شستم و دستمال کشیدم اما پاک نشد که نشد ... آخر سر مجبور شدم با سیم ظرفشویی ( از این متری ها که قدیمی ها استفاده میکردن) تمام سرامیک کف خونه رو من دو بار با سیم سابیدم ، از سر انگشت هام دیگه خون می اومد از بس سیم رفته بود تو دستم ، دیگه سِر شده بودم تو سرما ، به خدا هنوز هم که دارم مینویسم چندتا از انگشت هام داغونه ، هر چی هم مرطوب کننده و وازلین زدم باز هم این پوست من درست نشد ، الان دقیقا عین پوست گرگدن شده دستام گریه
حالا با چه بدبختی تمیز کردیم ، باز برای کنتور گاز بازی در آوردن سرمون ، خونه سه هفته بود که کارش تموم شده بود و باید بخاری روشن میکردیم که خشک بشه ، اونم اینجا لعنتی رطوبت داره ، تمام دیوارهای خونه کپک زده بود و سبز شد که مجبور شدیم نقاشی کنیم دوباره ... هزار نفر رو دیدیم تا خلاصه " قانونی " کنتور گرفتیم ...
الانم چند روی هست که ساکن شدیم و این  اولین پست خونه ی خودمونه ( به قول پسری خونه ی کیانه ) ... وای شب اولی که اومدیم اینجا کیان تا صبح گریه کرد و جیغ کشید ، میگفت بریم خونه ی مامان معصومه ( مامان من ) کارش برعکس شده بود ، تا وقتی اینجا کارگر سر ساختمون بود هی تو دست و پای اینها بود و میگفت برم خونه ی کیان سر بزنم ، اون شب تا نزدیک 4 رو پام بود ، دیگه وزن کیان رو حس نمیکردم ، پاهام بی حس بود و خودم خسته و داغون گریهخوابید اما 6 صبح با گریه و جیغ بیدار شد که بریم خونه مامان معصومه .... محمد که تازه رفته بود اداره ، منم خواب آلود بودم فقط یه چیزی پوشیدم و یه کلاه گذاشتم سر کیان ، بغلش کردم و بردم خونه ی مادرم اینا ، اونجا انگار بچه آرامش پیدا کرد ، سرش رو گذاشت رو بالش و خوابید ... یه چند روزی اینجوری بهانه گیری کرد اما خدارو شکر دیگه بهتر شده و تو همین خونه می مونه ....

پ ن 1 : از تمامی دوستانی که تو این مدت به من لطف داشتن و خبر گرفتن ممنونم ، با پیام هاشون دلگرمم میکردن
پ ن 2 : بازم حرف دارم اما در اولین فرصت میام و مینویسم

 

                                                             نظرات