یه نگاهی به پست آخر انداختم ، وای از یک ماه هم بیشتره که نیومدم و برای پسری ننوشتم ، کیان جون مامانی باور کن من بی تقصیرم ، ماشاء الله اینقدر شیطون و وروجک شدی که مامان یه لحظه هم وقت سر خاروندن نداره ، بجز وقتهایی که خواب هستی که اون موقع هم من کارهای خونه رو  باید انجام بدم
قربونت برم دیگه بزرگ شدی و داری از آب و گل در میای ، تقریبا هر کلمه ای رو که میشنوی  به زبون خودت تکرار می کنی ، دیگه مامان و بابا رو خودت صدا میکنی ، اگه کاری هم داشته باشی یه جوری به ما تفهیم می کنی، یا دستمون رو می کشی می بری اون جایی که می خوای نشون بدی یا با کلمات دست و پا شکسته ات  کار خودتو راه می ندازی لبخند

 

هر روز که میگذره نگرانی  و دلشوره هامو زیاد تر می کنی ، مامانی آخه چقدر شیطنت و کارهای خطرناک ؟؟؟!!!
از شکستن شیشه میز و عسلی که هیچ ترسی نداری و بعدش هم که دستت خون می یاد خیلی ریلکس دستتو نگاه می کنی و میای به من نشون می دی که یعنی ببین داره خون میاد ، خدا واقعا بهم رحم کرد ، یه بار که شیشه ی میز بزرگ وسط سالن رو  که نمی دونم چی بهش پرت کردی سه تیکه شد که خودت ترسیدی و جلو نرفتی و هی گفتی : آخ آخ ... یه بار هم که همکار محمد با خانومش و پسرش اومده بودن خونمون ... وای اون شب چقدر حرص و جوش خوردم ، اولا که میز عسلی رو بلند کردی و تو یه ثانیه کوبیدی زمین و شیشه دستت رو یه کم برید و خون اومد ، خدارو شکر خیلی عمیق نبود اما من مردم و زنده شدم کلافه 

پسرشون چند ماهی  از کیان کوچیک تر بود و تازه راه افتاده بود ، کیان هی دست اونو می گرفت و می گفت : بیا مثلا با هم بدوییم ، اون بیچاره هم هی می خورد زمین ، اون هر چی می خواست بخوره تو از دستش می گرفتی و خودت می خوردی ، چند بار هم  جوراب هاشو خواستی از پاش در بیاری که اونم  خورد زمین ... وقتی مهمون ها رفتن من از گلودرد داشتم خفه میشدم ، کیان رو خوابوندم و یه کم گریه کردم تا راه گلوم باز بشه ، فرداش هم تا نزدیک های ظهر اصلا نمی تونستم حرف بزنم ، مثل گلو درد چرکی شده بود نگران

چند روز پیش هم مثلا اومدم یه کم خونه تکونی کنم که کیان حسابی به مامانی کمک کرد ، من کمدها و کشوهارو می ریختم بیرون و مرتب می کردم و همه رو میچیدم سر جاش ، دو ثانیه دیگه کیان جون همه رو می ریخت  دوباره بیرون و می گفت : دســـــــــــــــــــــــــت و خودش با ذوق دست میزد ..
دیروز آشپزخونه رو ریختم بیرون که مرتب کنم ، یه لحظه سر چرخوندم من نمیدونم کی این وروجک رفت رو اپن آشپزخونه نشست ، الهی فدات شم ، اگه خدایی نکرده چیزیت بشه من چی کار باید بکنم ؟نگران

 


این هم که رفته یه گوشه خونه ی مامانم و نشسته نوار کاست قدیمی های بابامو داره مورد عنایت قرار میدهاسترس


موهاش خیلی بلند شده و محمد هنوز هم  رو حرفش هست که فعلا موهاش نباید کوتاه کنیم ، وقتی میبرمش حموم قشنگ تا رو سرشونه هاش میاد ، هرجا هم که میبرمش همه میگن آخه چه دخمل نازی !!! مژه
اینجا تازه از حموم اومده و تو بغل مامانم نشسته ، روسری بسته ام که موهاش خشک بشه ، آخه چقدر تو شکل دخترهایی  پسرکم ..ماچ

 

 
تقریبا الان خودش غذا می خوره ، براش سفره پهن می کنم و اون هم مشغول می شه ، یهو می بینی مثلا از تو پوشک و جوراب و تو گوش و لای موهای ش هم غذا در میاد و می تونی بفهمیم که چی خورده ، اما بهش خیلی حال می ده خوشمزه


یه شب خونه ی پدر محمد بودیم ، پدرشوهرم داشت با گوشی از کیان فیلم می گرفت و ازش سوال می کرد این هم مثل بلبل  جواب میداد . یه دفعه ازش پرسید : کیان جون بزرگ شدی می خوای چی کاره بشی ؟  کیان هم فوری گفت : بَرخ ....تعجب
همه زدن زیر خنده ، خیلی برام جالب بود آخه تا حالا  کسی اینو براش توضیح نداده بود اما فکر کنم  اینقدر تو خونه  راجع به برق شنیده ،  بچه هم .... از اونجایی که هم من برق خوندم هم محمد تو ژن بچه فکر کنم تاثیر گذاشته  ... بهش می گم کیان بابایی کجاست ؟ میگه : غار ( یعنی کار ) میگم رفته کار چی کار کنه ؟ میگه : بَرخ ...
این چند وقت که هرجا بردیمش برای خرید ، دیگه آبرو برامون نموند ، بهتره که خیلی قضیه رو اینجا باز نکنم ... ( مثلا کوچیکترین کارش این بود که مردم تو اتاق پرو بودن این میرفت در رو باز می کرد و میخندیدخجالت)
اوه اوه پسری بیدار شد الان اومد  پیشم میگه : ماما بغــل ... البته بغل رو با تشدید می گه ... قربونت برم الهی لبخند


پ ن : همون طور که آزمایش هام معلوم بود تیروئیدم پرکار شده ، کل هورمون های بدنم بهم ریخته ، کمبود شدید کلسیم و ویتامین دارم ، دکتر برام یه سری دارو نوشت و تاکید کرده که بلند صحبت کردن و داد زدن و حرص و جوش مطلقا ممنوع !! اووووووووه اونم من که اصلــــــــــــــــــــا اهل این حرفها نیستم ، گفت : خانوم باید رعایت کنی چون تیروئیدت سمی میشه .... اینم از شانس من سبزاز شروع  رژیم ام 5 ماه و نیم میگذره اما این تیروئید هم مزید بر علت شده و وزنم خیلی اومده پایین ( توی 5 ماه و نیم 40 کیلو وزن کم کردم ) شاخ درنیارین ، اضافه وزن داشتم اما نه اینقدر که ... همه با تعجب باهام برخورد میکنن و تا منو میبینن چشاشون گشاد میشه .. با خیلی ها تو خیابون سلام علیک می کنم و فقط نگاه میکنن و رد میشن فکر میکنن اشتباه گرفتمشون ، بعد میرن خونه فکر میکنن دوباره زنگ میزنن میگن وای هستی شرمنده امروز نشناختیمت !!! با اینکه دارو استفاده میکنم اما همچنان گلو درد دارم ، تازگی ها سرگیجه هم گرفتم و از زمین که بلند میشم چشمام سیاهی می ره ... اما اینها هیچکدوم برام مهم نیست چون وقتی کیان میاد تو بغلم غم عالم از دلم میرهبغل

 

                                                        نظرات