پست سی و ششم
ماه محرم که شروع می شد بی اختیار دلم هوایی میشه انگار یه بی قراری می افته تو جونم میدونم زمانش رسیده که دست به دعا بشم ، دست به دامن حضرت ابوالفضل ، همونی که حاجت من ، بنده رو سیاه رو داد
وقتی دستهام میره بالا خودمو فراموش می کنم دلم می خواد برای همه ی اونهایی که التماس دعا دارن از ته ته دل دعا کنم
هرسال اولین جمعه ی محرم که برای حضرت علی اصغر مراسم می گیرن کارم گریه و زاری بود ، می شستم تو خونه از تلویزیون مراسم رو می دیدم و های های گریه می کردم ، پارسال که حاجت روا شده بودم و کیان به دنیا اومده بود خیلی کوچیک بود و نشد که ببرمش ، برای مراسم امسال لحظه شماری می کردم ، پنجشنبه شب اصلا خوابم نمی برد تا صبح .
صبح زود بیدار شدم ، لباس سفیدی که برای کیان خریده بودم رو اتو کردم و براش یه شیشه شیر آماده کردم ، رفتم محمد و کیان رو بیدار کردم ، گفتم پاشید دیر شد ، از اونجایی که کیان خونه ی خودمون عادت داره صبح ها بیشتر بخوابه ، داد و جیغ و هوارش در اومد و شروع کرد بد خلقی که یعنی چرا منو بیدار کردی
بالاخره با کلی ناز و عشوه لباس اش رو تن اش کردیم ، ( تازگی تو لباس پوشیدن خیلی اذیت می کنه ، هم خودتش جیغ می زنه ، هم جیغ منو در میاره .) 
خدارو شکر وقتی رسیدیم مصلی و بچه های دیگه رو دید ساکت شد و با خوشحالی همشونو نگاه می کرد، اونجا هم از تو بغلم تکون نخورد ، وسط مراسم یه سری که نذر داشتن بین بچه ها شیر پخش می کردن ، تا به ما رسید شیر تموم شد ، کیان هم به هوای اینکه همه دارن با نی می خورن پس حتما آب پرتقاله یهو بغض کرد و به من با انگشت هی بچه هارو نشون می داد می گفت این این این
یه دختر بچه تقریبا 5 یا 6 سالش بود اومد گفت : خاله من شیر نمی خوردم ماله منو بدین به بچه ی خودتون ، خیلی معصوم و مهربون بود
گفتم : نه خاله جون خودت بخور گفت : نه آخه بچه ی شما کوچیکه دلش می خواد ، همون موقع یه خانومی که تقریبا نزدیک ما نشسته بود گفت : وای بچه ات شیر نگرفت ؟ الان می رم براش شیر می یارم ، و فوری رفت برای پسری هم یه پاکت شیر آورد ، بغل دستی مون هم یه بسته بیسکویت باز کرد و دو تا هم به کیان داد ، کیان حسابی خوشحال از این همه خوردنی که نصیبش شده
دو تا قلپ از شیر رو خورد بعد با تعجب به من نگاه کرد که یعنی چرا مزه ی آب پرتقال نمی ده ؟
تقریبا سالن پر شده بود که لالایی حضرت علی اصغر رو شروع کردن ، کیان هم تو بغلم خوابید ، واقعا جای تمام اونهایی که آرزو دارند خالی بود ، روضه ی حضرت علی اصغر دل همه ی مادرهارو کباب کرد ، همون موقع گفتن برای بچه هی مریض دعا کنید و دست به دست بچه مریض هارو می فرستادن جلو ، بچه ی 4 ماه ، بچه ی 7 ماه هردو سرطانی ، بچه یک ساله که کلیه هاش کار نمی کرد ، بچه های فلج ، پسر بچه ی 5 ساله ای که اومد نوحه هم خوند و ناراحتی قلبی داشت
دیگه حالی برای ما نمونده بود اینقدر گریه کردیم
خدا می دونه اونجا برای تمام مادرهای منتظر با تمام وجود دعا کردم ، دست به دعا شدم ، برای همه شون رفتم گدایی و اشک ریختم ، الهی که به حق جد ام سال دیگه تمام منتظرها دامن شون سبز شده باشه ، لباس امسال کیان رو هم نذر کردم بدم به یکی از دوستامون که 11 ساله ازدواج کردن و بچه ندارن اما نا امید نیستن ، خدا کنه که سال دیگه بتونن اون لباس رو بپوشونن تن بچه شون ، الهی آمین
شنبه شب هم رفتیم مسجد محل پدرشوهرم اینا ، کیان اول با من اومد تو قسمت خانوم ها اما موقع سینه زنی رفت تو قسمت مردونه ، همش نگران بودم که نترسه ، چون اولین بارش بود که این مراسم رو از نزدیک می دید ، انگاری تو قسمت مردونه بچه ها یه دایره ی کوچیک درست کرده بودن وسط سالن و مردها هم چند تا دایره ی بزرگ تر دور بچه و کیان رو هم با لباس علی اصغر گذاشته بودن وسط وسط ، همه سینه می زدن و بلند می گفتن : یاحسین ، کیان هم جو زده شده بود و بلند شده بود اون وسط دست می زد
دیروز و امروز هم که بردمش بیرون تو شهر سینه زنی ببینه ، همش یا دست می زنه یا دستهاشو تکون می ده که یعنی داره میرقصه
آبرومونو بردی پسری ... قربونت برم می دونم که عقل ات نمی رسه و از دیدن سینه زنی ها فقط به وجد می یای 
خدارو قسم می دم به این شبهای عزیز ، الهی سال دیگه این موقع هیچ مادر منتظری گوشه ی چشمم اشک نباشه و بچه اش رو صحیح و سلامت تو بغل اش گرفته باشه ، الهی آمــــــــــــــــــــــــــــــــین
پ ن : این پست رو روز عاشورا نوشتم اما دسترسی به اینترنت نداشتم که بیام و بزارم تو وبلاگ ، دیروز سر ظهر دوستم ( همونی که بالا نوشته بودم 11 ساله بچه نداره و می خوام لباس کیان رو بهش بدم ) زنگ زد و گفت هستی باورت می شه من مامان شدم ...... تمام تن ام می لرزید این قدر گریه کردم که گریه ی اون بیچاره هم در اومد ، اصلا دست خودم نبود اشکهام بی اختیار می اومد، بعد از اینکه تلفن اش تموم هم شد کیان رو بغل کردم و کلی گریه کردم ، خدایا واقعا ازت ممنونم 