کیان دوساله شد ( خودش هم داره میگه : دست و هورااااااااااااااااااااا )


پسر کوچولوی ما ، داره بزرگ و بزرگ تر میشه ، چقدر زود گذشت فسقلی مامان ... هر بار که از کنار بیمارستانی که توش دنیا اومدی رد میشیم ، از پنجره ی ماشین بهم هی با ذوق میگی : " کیان اینجا دونا اومدا " ( کیان اینجا به دنیا اومده ها ) ... آخه یه بار بهت نشون دادم گفتم : پسری شما اینجا از تو دل مامانی دنیا اومدی ، حالا هر بار یادآوری میکنی و همچین چشات برق میزنه که انگار خودت هم اون لحظه رو یادته .... مامانی فدات
عرضم خدمتون که  ما یه اشتباهی کردیم به این صاحبخونه مون گفتیم یه چند ماه دیگه  مهمون شما هستیم و خونه مون آماده میشه و بلند میشیم ، آقا طرف هم فوری هول کرد و گند زد به همه چی .... گفت :  نه اگه میخواین پاشین الان بلند بشیم من تو زمستون نمیتونم مستاجر بیارم حالا مشکلش می دونین چیه ؟ دخترش شهریور سال بعد عروسی میکنه و قراره بیان جای ما بشینن این الان میخواد یه نفرو پیدا کنه که بیاد اینجا باهاش قرار داد 9 ماهه ببنده که تا شهریور خونه اش خالی نباشه ... حالا ما با خونه ی نصفه نیمه ... هرچی هم میگیم حرف تو کله اش نمیره ... از اونجایی که صاحبخونه لعنتی قبلی خیلی خیلی اذیتمون کرد و آخرش هم  5 ماه  اجاره ی خونه ی خالی اش رو هم از ما گرفت دیگه با این اصلا کل کل نکردیم ، محمد گفت : چشم بلند میشیم .... من خیلی شاکی شدم ، چون واقعا برای ما خیلی سخته ، با این بچه ی کوچیک ، هوا هم که سرد شده ، حالا اسباب کشی اونم دوبار.... الان که دارم مینویسم بین یه عالمه کارتن و روزنامه و وسیله ی پخش و پلا شده هستم و شدیدا سرما خوردم ، دو تا پنیسیلین هم زدم اما انگار افاقه نکرده ... چند روزبا ماسک بودم و خودم رو هم نیمه قرنطینه نگه داشتم و نزدیک کیان نمیشم ... آخه تو این گیرودار اگه بچه هم سرما بخوره دیگه واویلا است ... هرچند از امروز غروب یه کم بی حال شده ، امیدوارم مریض نشه ... خونه مون حداقل  یک ماه و نیمه دیگه کار داره ( حالا خیلی خوشبینانه حساب کنیم ) هرچند با هوای بارونیه اینجا ..... بارون هم که بیاد ماشاء الله کارگرها کار رو تعطیل میکنن و تشریف میبرن خونه ...  ما دو هفته دیگه باید کلا اینجارو تخلیه کنیم ، نمیدونم باید یه مدت کجا آواره باشیم ؟؟؟!!! باید وسیله هامو تیکه تیکه ببرم این ور اون ور بزارم ..... واااااای خدااااااااااااایااااااااااااا .....
الان کارگرها دارن زحمت میکشن تعمیر داخل ساختمون رو انجام میدن ، هنوز خیلی کارها مونده : گچ کاری دیوارها و سقف ، بنایی راه پله و راهرو ، کاشی و سرامیک ها ، کابینت و کمد دیواری ، عایق و ایزوگام بیرون  ساختمان  من نمیدونم چرا اینها ایقدر شل کار میکنن ، قرار بود 4 روزه تعمیر داخلی زیر کار تموم بشه ، الان دو هفته است مشغول اند تازه امروز  فرمایش کردن 5 روز دیگه کار دارن ... به قول دوستم اون صبحونه و عصرونه و ناهار و پذیرایی که تو میکنی از اینها ، معلومه دلشون نمی یاد حالا حالا برن خدایااااااا .....
روز جمعه آقایون ساعت 9 صبح اومدن سر ساختمون ، من بیچاره هم که باید هر روز هی بکشم برم تا اونجا ( اونم با این بچه ) خدمات پذیرایی بدم و برگردم ،  ساعت 10 براشون  صبحانه (مفصل) آماده کردم دیدم تشریف ندارن ، نگو بهشون بر خورده که صبحونه شون دیر شده دیگه کارو تعطیل کردن و رفتن تا شنبه صبح ....
تو این مدت پروژه ترک پوشک هم داشتم با کیان که فعلا نا موفق بوده ، قرار شد اگه بگه دستشویی اش رو ، باباش یه هواپیما که خودش تو ویترین یه مغازه انتخاب کرده بود رو بخره .... روز اول که پوشک اش رو باز کردم و هی میبردمش دستشویی و مدام ازش سوال میکردم ، ناغافل یهو جیش کرد تو شلوارش ، حالا گریه نکن کی گریه کن ... منم هی میگفتم عیبی نداره مامانی ، حالا حواس ات نبود ( منو بگو فکر میکردم کیان ناراحته که چرا شلوارش خیس شده ) بغلش کردم بردمش تو حموم .. همون جور که اشک میریخت با هق هق میگفت : " مامانی ، بابایی دیگه هَمامیا (هواپیما) برام نمیخره ؟ " !!! نگو طرف نگران هواپیما بود نه شلوارش
بگذریم .... امسال نشد با این برنامه ها برای کیان تولد بگیریم ، از اونجایی هم که هی اطرافیان ( خانواده ها البته ) اصرار داشتن که نه برای بچه باید تولد بگیرین و .... برای اینکه دلخوری پیش نیاد حالا در این آوارگی ما که تولد خونه ی کی باشه ، جمعه ما یه کیک خریدیم رفتیم خونه پدر و مادر محمد که البته عمه کوچیکه کیان هم اومد اونجا .... کیان هم حسابی از خجالت ترنم کوچولو ( دختر عمه کیان ) در اومد .... این دو تا خیلی با هم خوب بودن ، کیان اصلا تا حالا نشده با بچه ای ناسازگار باشه اما نمیدونم  با این بچه بیچاره چرا نمیسازه ... با کلی ترفند این دو تا رو مثلا نشوندیم نزدیک هم


حالا این همه کیان ،  ترنم رو محل نمیزاره ( چون احساس میکنه که خودش خیلی بزرگتره ) و هولش میده   باهاش همبازی نمیشه اما این دخمله باز هم مثل جوجه که دنبال مادرش راه می افته دنبال کیان از این طرف به اون طرف میره
اینم از کیک اون شب ( میگفت : " مامانی ، ترنم شمع منو فوت نکنه ها ، آخه کوچیکه زبونش آتیش میگیره !!!")


بابا و مامان محمد برای کیان یه دست بلوز و شلوار بن تن خریدن (  کیان عاشــــــــــــــق بن تنه ) عمه اش هم یه بلوز خریده بود منو و بابایی هم یه هواپیما ( البته واقعی نه هاااا !!!!) که چراغ هاش روشن میشه و راه میره که کیان کلی ذوق کرد براش ... ( باید هم ذوق کنه ، وروجک هم دستشویی اش رو نگفت هم به هواپیماش رسید )

شب شنبه هم یه کیک خریدیم رفتیم خونه ی مادرم اینا ... البته غروبش بعد از تعطیلی کار کارگرها با خستگی خیـــلی زیادمون کیان رو به خاطر قولی که بهش داده بودیم بردیم  پارک کودک .... خیـــــــــــــــــــلی بهش خوش گذشت  تا جایی که با کلی بدبختی تونستیم راضی اش کنیم بریم خونه محمدهم گفت : من باید امشب براش یه هدیه ی خوب بخرم ، گفتم دیشب خریدیم براش که !!!  نه اون ماله دیشب بود و دم یه دوچرخه فروشی ترمز زد و پدر پسر رفتن  و دوچرخه خریدن ... راستیتش من خیلی مایل نبودم ، به خاطر اینکه هم براش زوده هم با شرایط الانی که داریم .... حالا تو این همه اثاث  ... کیان واقعا چشماش برق میزد اون شب  هی خودشو تو آینه بغل دوچرخه اش نگاه میکنه و موهاشو مرتب میکنه ، هرچی هم دستش میاد میزاره تو سبد جلوی دوچرخه اش .. مامانم اینا هم براش یه موتور پلیس خریدن که اونم مثل هواپیما آجیرش از دیروز تا حالا رو مخ منه بیچاره است ( چون هم زمان دوتاشونو روشن میکنه ) با 12  تا ماشین کوچولو  در مدل های مختلف (آخه الان من تو این همه کار اینها رو کجا جا بدم ؟؟؟!!!) کیان هم که بچه ام اصلا انگار نه انگار شب قبل هم کیک داشته و 20 بار شمع فوت کرده ، هی میگفت شمع ها رو  دوباره روشن کنین من فوت کنم ...


پ ن : خدایا کمک کن واقعا التماس دعا با این وضعیت نمیدونم باید چیکار کنم ؟؟؟ امیدوارم خدا بهم کمک کنه ، خلاصه خودمون یه کاری میکنیم اما بچه  خیلی اذیت میشه .... هیچکی نمیدونه که چقدر  خسته ام .....

 

                                                              نظرات