پست سی و پنجم
بعد از سپری شدن عوارض واکسن یک سالگی تازه بچه اومد نفس بکشه که درگیر سرما خوردگی بدی شد

البته یه کم که چه عرض کنم بیشترش تقصیر ما بود . هفته ی پیش محمد برای یه کار اداری داشت می رفت عباس آباد که پیشنهاد کرد برای اینکه کیان هم روحیه اش عوض بشه ما هم همراهش بریم ، هوا تقریبا خوب بود ، اونجا کارش زود تموم شد و برای برگشت پیچید تو جاده کلاردشت ، هر چی بهش گفتم بابا این بچه لباس گرم نداره ، خودمون هم لباس گرم نداشتیم همراهمون ، اما محمد گفت یه دوری می زنیم دیگه ، نمی خوایم که پیاده بشیم .. نشون به اون نشون که هر 10 دقیقه پیاده شد و کیان رو هم برد بیرون ، به کلاردشت هم که رسیدیم برف شروع به باریدن کرد و هرچی جلوتر رفتیم برف سنگین تر می شد
یه جا زدیم بغل تا شازده پسر به برف دست بزنه که اونم انگار خیلی گرسنه اش شده بود و 

وقتی تو ماشین هم نشسته بودیم دیدیم بازم داره یه چیزی می خوره ، یه ذره برف دزدیده بود تو آستینش و مشغول خوردن یه لقمه برف بود
دو روز بعدش ......... خونه ی مامانم اینا بودیم ، کیان یه کم بیتاب بود و تنش گرم شده بود اما هنوز حالت تب نداشت ، خوابوندمش ، مامانم گفت تا کیان خوابیده برو چند تا دکمه برای این ژاکتش بگیر ، منم به نیت اینکه برم و زود برگردم رفتم بیرون ، یه مدتیه کمرم خیلی درد می کنه ، ماشاء الله شازده هم حسابی سنگین شده و این بلند کردن و شستنش خیلی به کمرم فشار می یاره اما باز خدارو شاکرم ... گفتم برم برای خودم هم یه مسکن بگیرم از داروخونه و برگردم که دیدم مامانم زنگ زد که زودتر بیا کیان یه کم بی قراره ... تا گوشی رو قطع کرد ، یهو ته دلم خالی شد ، کیان همیشه پیش مامانم می میوند ، دوباره زنگ زدم گفتم کیان چیزیش شده ؟ گفت : نگران نشو ، اما حالش بهم خورده ، من دیگه نفهمیدم چه جوری سوار تاکسی شدم و خودمو رسوندم خونه ی مامان اینا ، وقتی رفتم بالا چشمتون روز بد نبینه ... تمام سرتاپاش ، رخت خوابش ، فرش ، و تمام لباس های مامانم همه
افتضاح شده بود و یک سره گریه می کرد ، بی حال بود و نمی تونست چشماشو باز کنه ، هرچی صداش می کردم نمی تونست چشماشو بازنگه داره ، دور از جونش عینه جوجه ماشینی هایی که مریض اند و دارن میمیرن شده بود
فوری به دکتر زنگ زدم و یه نوبت اورژانسی گرفتم و با مامانم رفتیم دکتر ، اونجا هم همش گریه می کرد و دوباره
دکتر گفت علائم بیماری خاصی نداره ، اما بهمون یه نامه داد که اگه باز تا شب حالش بهم خورد ببریمش بیمارستان بستری کنیم
بعد از تزریق یه آمپول خدارو شکر حالش یه کم بهتر شد ، البته دکتر گفت ممکنه شروعه یه سرما خوردگی باشه که همونم شد .. چند روزی کیان واقعا داغون بود ، شبها تا صبح تو تب می سوخت و ما از ترس اینکه خدایی نکرده تشنج نشه باهاش بیدار می موندیم
و هی می بردمش و تنش رو با آب ولرم می شستم ، پسری این چند روز حسابی آب تنی کرد

خدارو شکر الان چند روزیه که بهتر شده ، البته دیشب هم یه کم تب داشت . این واکسن یک سالگی انگاری داستان طول و درازی داشت واسه ما 
راستی اینو بگم ، این کیان فندقی صبح ها تا از خواب بیدار می شه اول از هم اشاره میکنه به شونه یا برسی که جلوی آینه است و می خواد موهای مارو هم شونه کنه البته با شونه محکم می زنه تو سرمون یعنی شونه کردم موهاتونو

هفته ی پیش امتحان آیین نامه رو با یک غلط ( البته غلط که نه شک داشتم نزدم و سفید بود ) قبول شدم ... و امروز هم امتحان شهر با افسر که اونم قبــــــــــــــــــــــــول شدم ( با اینکه بارون می بارید و قبل از من چند تا خانوم رد شده بودن و ته دلم خالی شده بود و فشارم تقریبا رو 6 رسیده بود اما خدا کمکم کرد ) 
خدایا ممنون که کمکم کردی ، رانندگی از چیزهایی بود که تو عمرم فکرشم نمی کردم برم سراغش از بس که میترسیدم البته مربی خوبی داشتم ها
پسری دیگه 
