پست چهل و ششم
جدیدترین عکس کیان (امروز ازش گرفتم ) بعد از کلی شیطنت بالاخره تو کالسکه خوابش برد ....

بالاخره من اومدم و دارم می نویسم ، انگار واقعا بخت این وبلاگ باز شد که تونستم بیام ....
امسال بعد از چندین سال ، روزه گرفتم . ( اصلا به مسائل اعتقادی اش کاری ندارم ، احساس کردم خودم از لحاظ روحی به یه کم عبادت نیاز دارم ، به یه کم خلوت با خدا ...البته حیف که خیلی خیلی برام گذشت و تموم شد ) خدا هم داده بود به من و کیان که کلا سیستم خواب شازده بهم ریخته بود ، شبها تا 2 و نیم نصفه شب بیدار بود ، منم که پا به پاش باید بیدار می موندم ، بعد هم که اون می خوابید خودم تا جمع و جور کنم و سحری رو آماده کنم دیگه اذان بود ، بعد از اذان هم نماز و ظرف های سحری میشد نزدیک 5 ، تازه می اومدم بخوابم و یه کم استراحت کنم که گل پسر قبل از 8 بیدار میشد ، خواب بعد از ظهر هم که اصلا صحبتش رو نکن ، یعنی بیدار بود و شیطونی میکرد تا نصفه شب .... گفتم اصلا یاده کیان افتادم ، یه مدته یاد گرفته یه چیزی که باب میل اش نیست با تاکید تمام میگه " اصلا ، اصلا ... " ....
تقریبا نیمه ی دوم ماه رمضون افطاری بازی ها شروع شد ، یه شب من کلا خانواده ی محمد رو دعوت کردن ، مادرش و پدرش و پدر بزرگ و برادرش و خواهر هاش با اهل و عیالشون .... حدود ساعت 11 مهمان ها رفتند ، منم گفتم کیان رو می خوابونم و میرم ظرف هایی که تو آشپزخونه ترکیده بود رو سر و سامان می دم ، اون شب هم از اون شبها بود که کیان بی خوابی زده بود به سرش و دقیقا ده دقیقه مونده بود به 2 خوابید ، منم له بودم گفتم می خوابم بعد از سحر بقیه ظرفهارو میشورم ، کیان رو گذاشتم تو تخت و چشمامو تازه بسته بودم که دیدم تخت رو انگاری یکی محکم داره تکون می ده ، اول فکر کردم توهم دارم اما نه واقعا زلزله بود ، محمد هم بیدار شد و کیان رو بغل کرد رفتیم تو حیاط ، کل محل ریخته بودن تو کوچه .... تا سحر تو حیاط نشسته بودیم و همه تاکید داشتن که صلاح نیست تو ساختمون باشیم ، فقط یه بالش آوردیم از تو خونه و کیان رو پام دوباره خوابید ... فقط یه پس لرزه داشتیم که اونم خیلی محسوس بود اما بعد از سحر دیگه هرکاری کردم خوابم نبرد ، محمد هم که 6 رفت سرکار ، من همش نگران بودم خوابم ببره و نتونم کیان رو بغل کنم خدایی نکرده اگه دوباره زلزله بیاد .... خلاصه به خیر گذشت ، البته متاسفانه حدودا یه هفته بعد زلزله ی اردبیل دل همه ی ایران رو لرزوند ..... خدا به دل خانواده ی بازمانده های قربانیان زلزله آذربایجان صبر بده ...
یه شب محمد از اداره زنگ زد که امشب افطاری دایی بزرگش همه ی فامیل رو دعوت کرده اما چون خونه اش کوچیکه واسه ی اون جمعیت و هوا هم گرمه ، همه دعوت شدن افطاری لب دریا .... گفتم : آقا تو این گرما که لب دریا شب خفه میشیم ، تازه با کیان ؟؟؟!!! اما کو گوش شنوا ؟؟؟!!!! رفتیم و قرار شد من کاری نداشته باشم و محمد خودش کیان رو نگه داره ، پسرها حرف آوردن وسط که برن تو آب و شنا کنن ، از جایی که ما نشسته بودیم تا خود ساحل تقریبا 100 متر یا یه کم بیشتر راه بود ، محمد گفت منو و کیان هم میریم تو آب ، چون چند بار اخیر که اومده بودیم لب ساحل کیان کلی آتیش سوزونده بود من موافق نبودن ، همه هی گفتن : ای بابا چقدر تو حساسی ، مگه اون پدرش نیست ؟ خودش مراقب بچه اش هست ... نشون به اون نشون که محمد خان تشریف بردن تو آب با پسر دایی شون مشغول بازی بودن و سرشون گرم شده بود و بچه رو لب آب تنها گذاشته بودن ( اینهارو می گم و مینویسم که محمد یادش نره و زیرش نزنه ) البته به قول خودش سپرده بود به دخترها که با اینها رفته بودن و بیرون آب ایستاده بودن .... چند دقیقه بعد دختر دایی محمد اومد که بنده خدا خیس آب شده بود ، کیان که لب آب داشته بازی میکرده ، از اونجایی که هنوز 2 سالش نشده !!!! و قدش نمی رسه !!!!!!؟؟؟؟ بچه ام می ره زیر آب و دیگه بالا نمی یاد ، این بنده خدا هم با مانتو و روسری و با دستش که در رفته بود و تو آتل بود و گوشی تو جیبش و کتونی میپره تو آب و کیان رو در میاره ..... خدا اون شب بهمون رحم کرد ....
حالا از کیان میپرسیم کیان دریا رفتی چی شد ؟ هزار بار تا حالا واسه همه گفته : " دریا ، خفه ، نجات ، اهلام " یعنی داشته تو دریا خفه میشده که " الهام " نجاتش داده .... ای پسر شیطون ....
دو شب بعدش مادر محمد کل فامیل شون رو دعوت کرد و این بار انگاری خودشون برنامه ریزی کرده بودن که افطاری بدن تو جنگل !!!! آخه کی تو جنگل افطاری می ده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ به محمد گفتم بابا این همه آدم دارن میرن حالا منو کیان نباشیم که اصلا به چشم نمیاد ، تو این گرما ، به خدا توی جنگل آتیش می بارید ، باز هم که مثل همیشه من اشتباه میکنم و ..... خلاصه رفتیم ، همین که رسیدیم ، بقیه قبل از ما اونجا بودم ، یهو مادر محمد یادش اومد که پنیر و سبزی خوردن و خرما رو خونه جا گذاشته ! و محمد رو مامور کرد که برگرده و دوباره بره از خونه بیاره .... حالا ما تو جنگل ، خیس عرق ، هیچ موجود زنده ای هم اونجا نیست ، کیان هم هی بهانه ی پدرش رو میگرفت و دو بار نزدیک بود بره بیفته تو رودخونه .... با چه بدبختی نگه اش داشتم تا پدرش اومد تا افطار کردم 9 و نیم شده بود ، بقیه با خیال راحت افطاری و شامشون رو هم خوردن و هیچیکی نگفت آخه ......!!!!! کفرم در اومده بود و بازم به احترام جمع سکوت کردم ، کیان خیس خیس شده بود از بس این طرف اون طرف بازی کرده بود ، یکی از دایی های محمد لطف کردن یه تیکه یخ بزرگ از توی کلمن در آوردن و کردن تو لباس کیان که مثلا کار بامزه ای باشه و همه هم هرهر میخندیدن ، این شوخی خیلی با نمک ! 100 بار تکرار شد و یه نیم ساعتی طول کشید ، بعدش هم که کیان از خدا خواسته رفت تمام یخ هارو یکی یکی از تو کلمن در می آورد و باهاشون بازی میکرد ، دیوونه شده بود دیگه اون شب ... اومدیم خونه ، کیان سر تا پاش افتضاح بود ، بردمش حموم و خودم هم یه دوش گرفتم ، کیان یه کم بی حال شده بود ، احساس کردم تنش گرمه ، خوابید ... موقع سحر دیدم نه کار از گرما گذشته و تب داره ، فقط ار گلو تا شکمش داغ بود ... بهش استامینوفن دادم ، تا فردا ظهر هم خوب بود اما یهو باز تب کرد ، سر ظهر که هیچ متخصصی نبود ، ناچار بردیمش اورژانس ، اون جا هم لطف کردن 3 تا شربت براش نوشتن که بچه با خوردنش هی استفراغ میکرد ... تا بعد ازظهر که تبش کاملا پایین اومده بود ، خونه مامانم بود ، برای اینکه خیالمون راحت بشه می خواستیم ببریمش متخصص کودکان که نزدیک خونه شون بود ، نمی دونم چی شد که کیان تو بغل مامانم تشنج شد ..... آ ه ... دیگه چیزی نگم بهتره ..... بچه رو لخت با پوشک مامانم رسوند مطب ، منم داخل شهر بودم داشتم واسه افطار خرید میکردم خیر سرم .... که بعد از زنگ مامانم فوری خودمو رسوندم به مطب که دیدم مامانم با محمد و یه برگه دم مطب ایستاده ، گفت : دکتر براش دستور بستری نوشته و تخت هم هماهنگ کردن براش تو بیمارستان ... دنیا دور سرم میچرخید .... ساعت 7 غروب بود ، کیان عین جوجه هایی که مریض هستن و دور از جون بچه ام دارن میمیرن ، گردنش آویزون شده بود و نمی تونست سرش رو روی گردنش نگه داره و هی از حال میرفت ، مامانم گفت ببریم دکتر خودش ..... وای اونم یه شهر دیگه ، اونم با نوبتهایی که اون میده .... تا برسیم اذان زده بود ، کلی خواهش و التماس که آقا این بچه وضعیتش اورژانسی ، منشی می گفت ببینین چند نفر اینجا نشستن من نمیتونم شما رو بی نوبت بفرستم تو ... گوشه ی اسکناس هارو که منشی دید نوبت مون کلی افتاد جلو و انگار از قبل نوبت داشتیم ! !
دکتر چند تا دارو براش نوشت که من اصلا تا حالا اسمش رو هم نشنیده بود ، یه پنی سیلین هم بهش داد و شیاف که هر چهار ساعت براش بزاریم ، تبش خیلی بالا بود ، گفت اگه این دارو هارو بهش دادی و تا صبح هیچی نشد بچه ات خوب شده وگرنه باید صبح بستری اش کنی ... خدا خیرش بده ، با اینکه شربت دادن به کیان هفت خان رستمه اما خدارو شکر افاقه کرد ... بچه تا صبح تو تب سوخت ، اون شب مامانم اومد خونه ی ما .... من و مامانم بیدار بودیم و کیان هم صورتش سرخ بود و نمی خوابید ، تا حدود ساعت 8 صبح که کم کم خوابش برد ، خیس عرق شده بود و تبش پایین اومد .. اما تا چند روز هیچی جز آب و آب میوه نمی خورد ...
پوستم کنده شد تا کیان یه کم جون گرفت که بازم .... روز آخر ماه رمضون بود ، تازه اذان مغرب رو گفته بودن ، من سفره پهن کردم و چایی ریخته بودم که خنک بشه ، آقا کیان و با باباشون رفتن تو اتاق و مشغول شیطنت بودن ، از اونجایی که پسری خیلی شیطونه ( و محمد از کیان بدتر ) من کلا تمام وسایل خطرناک و شکستنی رو گذاشتم تو یه اتاق و درش رو بستم که خونه برای بچه امن بشه ، این ها هم پدر و پسر رفته بودن تو همون اتاق و بازی میکردن ، چند بار صدا کردم ، محمد ، کیان ، بیاین بیرون ، محمد هم شاکی شد که ای بابا چی کار داری ؟ اصلا خودم اتاق رو مرتب می کنم ، چند دقیقه نگذشت که کیان رو بغل کرد و اومد بیرون اتاق و خون بود که از پای کیان میچکید ....
آقا تشریف برده بود روی چراغ خواب و روش بالا و پایین می پرید که یهو شیشه شکست و 6 جای پای کیان رو برید ، من که اینقدر خودمو زده بودم اصلا تو حال خودم نبودم ، کیان هم ترسیده بود هم درد داشت و گریه میکرد و میگفت :مامانی آب بده ، رنگش شده بود سفید ( مادرت بمیره الهی بچه ) ..... با چه بدبختی براش ضد عفونی کردم و بستم ، از باند میترسید و با کلی گریه مجبورم کرد پاش جوراب بپوشونم که باندپیچی رو نبینه ، رو پام یه کم گریه کرد وخوابید ، محمد هم اون شب رفت بود سالن فوتبال تا اومد فکر کنم 2 بود ، من کنار کیان خوابم برده بود .....
تو این مدت هم چند سری مهمان راه دور داشتم ، البته تو ماه رمضون هم چند روزی مهمون اینجوری داشتم ، که واقعا سخت بود ، صبحانه و ناهار و شام مهمان و افطار و سحر خودمون و از همه بدتر بی خواب های کیان و بچه های مهمان ها ..... تازه ما وظیفه داشتیم که مهمون هامونو به جاهای دیدنی هم ببریم ، محمد که بیشتر روزها و شبها نبود ، من می موندم و کیان بلا ..
به طور مثال ( این فقط یه گوشه ای از این جریاناته ) ناهار رفته بودیم با مهمان هامون جنگل ، کیان سعی داره بپره تو آلاچیق کناری که ببینه آب و هوا اون طرف چطوره ؟؟؟

سه روز پیش سومین سری مهمان های راه دور راهی شدن و من هنوز خستگی این چند وقت تو تنمه ....
محمد الان کارش خیلی زیاد شده ، خیلی خیلی کم میاد خونه ، گاهی هفته ها شده یه شب یا دو شب فقط برای خوابیدن واقعا مییاد خونه ، از اون طرف کیان هم همش دوست داره با پدرش بازی کنه وقتی خونه است و این خودش معظلی میشه .... 4 شهریور تولد پارسا پسر کوچیکه یکی از عمه های کیان بود و 6 شهریور هم تولد ترنم که دختر یه عمه ی دیگه ی کیان میشد که قرار شد با هم تو یه شب جشن بگیرن ، باز اون شب هم محمد نبود و من و کیان اون شب با چه مکافاتی تو این ترافیک رفتیم خونه ی مادر محمد برای جشن تولد بچه ها .... ( اون شب هم چای ریخت رو پای کیان و..... )
کیان با دیدن کیک ذوق زده شده بود احساس می کرد تولد خودشه

کیان ، پارسا و داداش اش پوریا
این هم ترنم کوچولو (به قول کیان " نَنُم" ) که یک سالش تموم شد، اون شب فقط گریه کرد

تا تولد تموم شد و ما برگشتیم ساعت از دو نیمه شب هم گذشته بود و دیگه نا نداشتم .....
الانم که شهریور و سیل عظیم کارت های عروسی جاری شده که باز هم احتمالا باید همه شونو بدون محمد برم ، امروز ظهر اولیش بود فعلا حالا تا آخر شهریور کلی کارت داریــــــــــــــــــــــــــم ، خدا به من یه رحمی کنه ....
پ ن : دیروز از خونه ی مامانم سوار آژانس شدم ، راننده گفت : کجا تشریف می برید ؟ گفتم : فلان جا ؟ گفت : منزل آبجی تون ؟؟؟؟ گفتم آقای فلانی من خواهر دارم ؟؟ الان چند ساله با شما میایم و میریم و از آژانس شما سرویس میگیریم ؟؟؟ راننده برگشت منو نگاه کرد ، گفت : یعنی شما همون خانم .... خودمون هستین؟ امکان نداره !!!!! امروز رفتم با کیان سر کوچه ی نون بگیرم ، یکی از همسایه های قدیمی مامانم منو دید ، 20 متر رفتم جلو دیدم صدا میکنه ، خانم ببخشید .. گفتم بله ؟ ( با اینکه می دونستم میخواد چی بگه ) گفت شما میرین منزل آقای ... ؟؟؟ گفتم : ساناز خانم من دخترشونم ها !!!! گفت : شما ؟ مگه یه دختر بیشتر داشتن ؟ گفتم : نه من همونم ... بعد براش توضیح دادم که تیروئیدم پرکار شده و ... زنه همین جور هاج و واج دهنش باز مونده بود و منو نگاه میکرد ..... توی 11 ماه دقیقا 65 کیلو وزنم اومده پاییین .... شاید در تصور خیلی ها اصلا همچین چیزی نگنجه .... تو پست بعدی با رمز عکس هامو میزارم تا مقایسه کنید ..... داغونم اساسی .... چقدر چقدر چقدر به یه استراحت و آرامش خاطراحتیاج دارم .......